غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...
|
آسمان آبی بود ولی خورشید نمی درخشید
آفتاب قوت نداشت چون خورشید مثل هر روز در حال احتضار بود و من سوگوار امروزش بودم
او می مرد و من آرام چشمانم را به آخرین لحظات زندگیش سپرده بودم
مرگ دردناکی بود و خون قرمزش آسمان را رنگین نموده بود
اولین ستاره شب که درخشید
او رفته بود...
و من گریان نشسته بودم در اتنظار طلوع فردایش
نظرات شما عزیزان: